روباه در حادثهای دمش را از دست داد.
روباههای گله از او پرسیدند دمات چه شد؟ روباه دم بریده با حیلهگری گفت که خودم قطعاش کردم! همه با تعجب پرسیدند چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک.
احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه دم بریده رفت و گفت: تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم. من که بسیار درد دارم!
دم بریده گفت: صدایش را در نیاور!
اگر نه تمام روز روباههای دیگر به ما میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی کن و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ والا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت… همان بود که تعداد دم بریدهها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباههای دمدار میخندیدند و این حکایتی بسیار آشناست…
وقتی در یک جامعه افراد مفسد، دزدها اختلاسگر ها و خلافکارها زیاد میشوند آنگاه به افراد باشرف و باعزت میخندند. گاهی هم آنها را دیوانه میدانند و ناکارآمد تلقی می کنند.