یک خاطره، یک درس...
یک خاطره، یک درس…
دوستی داشتم که همیشه در مهمانی، پلوی غذایش را خالی میخورد.
گوشت، مرغ، کباب یا تهچین و تهدیگ را میگذاشت برای آخر کار…
میگفت: «میخوام خوشمزگیش بمونه زیر زبونم.»
اما خیلی وقتها قبل از اینکه به قسمت خوشمزه برسه، سیر میشد!
نه از خوردن اون پلو لذت میبرد، نه دیگه میلی برای خوردن گوشت و مرغ داشت…
✨ زندگی هم همینجوریه…
گاهی ما ناملایمات و سختیها رو تحمل میکنیم و میگیم:
«بذار بعداً خوش باشم، وقتی مشکلات تموم شد!»
اما اون “بعداً” هیچوقت نمیرسه…
ما معمولاً زندگی در لحظه رو بلد نیستیم.
خوشیهامون رو میذاریم برای روزی که شاید هرگز نیاد!
در حالیکه زندگی، همون دست و پنجه نرم کردن با همین سختیهاست.
🍃 یه روز به خودمون میایم و میبینیم
یه عمر پلوی خالی زندگیمون رو خوردیم…
و اون گوشت و مرغهای خوشمزهی لحظههامون
دستنخورده گوشهی بشقاب موندهن.
دیگه نه حالی هست… نه میلی… نه وقتی برای لذت بردن.