میترسم بمیرم و ظهور را نبینم
در این کویر غربت که نفسهایمان با زمزمههای فراق گره خورده است، چه بسیارند دلدادگانی که از ترسِ خاموش شدن چراغِ عمر در این وادیِ سایهها میلرزند؛ میترسند که مبادا چشم بر هم نهند و هنوز آفتابِ ظهور بر نیامده باشد… ای عاشقانِ بیقرار! این هراسِ مقدس را میفهمم. اما بدانید اینجا سخن از «دیدنی» است که مرزهای زمان و مکان در هم میشکند.
مگر نه آنکه آن امامِ غایب، نفسِ زمین است و آسمان؟ مگر نه آنکه آفتابی که اگر ابرهای غیبت، او را از دیدگان پنهان کند، پرتوهایش بر جانهای مشتاق میتابد؟ پس چه باک اگر چشمانِ ظاهری ما محروم بماند، وقتی چشمههای قلب، از نورِ حضور او سیراب است؟
آری، غیبت، آزمونی است برای آنکه بدانیم عشقِ ما به دیدنِ صورت نیست، به تابیدنِ نور است. مگر ماهیان از آفتاب محرومند؟ خیر؛ پرتوهایش در ژرفای آبها نفوذ میکند. امامِ شما نیز چنین است؛ حضوری که در عمقِ جانهایِ آماده موج میزند. این است رازِ حدیثِ گوهربار که شیعه و سنی به آن اذعان دارد: «مَنْ أَنكَرَنِي فَقَدْ أَنكَرَ اللَّهَ»؛ کسی که مرا نشناسد، گویا خدا را نشناخته است. شناختِ او، نه با چشمِ سر که با بصیرتِ دل میسّر میشود.
پس ای دلهای نگران! این اشکهایتان را پاک کنید. هر صبح که بیدار میشوید، گویی در حریمِ او نفس میکشید. هر نمازی که میخوانید، پروندهای است در دفترِ عدلش. هر نیکی که میکنید، قدمی است به سوی کاخِ ظهورش. آیا اینها نشانههای دیدار نیست؟ مگر عشق جز همین است؟
و اگر باز هم میپرسید: «پس چرا او را نمیبینیم؟» در پاسخ گفتهاند: اِغتَنِمُوا الفُرَص فَاِنَّها تَمُرُّ مَرَّ السَّحاب»؛ مثل ابری که خورشید را پنهان میکند. اما چه کسی است که زیرِ این ابر زندگی کند و گرمای خورشید را حس نکند؟ شما هر روز او را میبینید؛ در عدالتی که آرزو میکنید، در امیدی که زنده میدارید، در عشقی که میپراکنید. او آیینهای است که خود را در رفتارِ شما میبیند.
پس نترسید از مرگ؛ آن لحظه، آغازِ دیداری است که هزاران سال انتظارش را کشیدهاید. اما زنهار! این انتظار را بهانهٔ سستی نکنید. کسی که امروز با امامش زندگی میکند، فردا با امامش محشور میشود. زندگی کنید چنانکه گویا او ناظرِ هر قدمِ شماست – که هست – و بمیرید چنانکه گویا همین امروز از کنارِ دستانِ مبارکش به ملکوت میروید – که میروید.