باغبانِ حروفِ جاودان
روزی، در کوچه پسکوچههای دنیا، باغی بود که به جای گل، کلمه میرویاند. باغبانش زنی بود با چترِ صبوریِ همیشه باز، که به جای بیل، یک گچ به دست میگرفت و به جای آب، سوال میپاشید. بچهها به این باغ «کلاسِ الفبا» میگفتند، اما او میخندید و میگفت: «اینجا کارگاهِ جادویِ فکر است؛ جایی که نقطهها به ستاره تبدیل میشوند!» درسهایش شبیه پازل بود. یک روز، تاریخ را با چایِ داغ و نبات تدریس کرد و گفت: «تاریخ، قصهی گرمِ گذشتگان است؛ باید با دل نوشیدش». روز دیگر، هندسه را با سایههای روی دیوار یاد داد و ثابت کرد «مثلث متساویالاضلاع، تنها شکلِ دنیاست که توازنش را از قلبش قرض میگیرد». امروز میخواهیم بگوییم: معلم بودن، هنرِ تبدیلِ خاکِ عادی به «خاکِ رسِ رویاها»ست. شما به ما نیاموختید چگونه بنویسیم؛ آموختید چگونه کلمات را به آفتابپرستِ معنی تبدیل کنیم. شما نمرهها را محو کردید تا ما بفهمیم زندگی، امتحانی است که پاسخش در نفسهای شگفتزدهمان پنهان است.
پ.ن: دستهایتان را میبوسیم؛ همان دستهایی که نهالِ «چرا؟» را در ذهنهایمان کاشت و اجازه داد تا ریشه در کهکشان بدواند.
معلم، تو از حروفِ الفبا، پرنده ساختى… پرواز را به ما هدیه دادی!