وقتی زینب دنبال قبر حسین میگشت
وقتی زینب دنبال قبر حسین میگشت…

کربلا آرام نبود… حتی اگر صدای نالهها خاموش شده بود، دلها هنوز فریاد میزدند.
کاروان رسید… نه با شکوه، نه با سلام… با زخم، با غل، با داغ.
هر کسی خودش را به خاک انداخت. یکی کنار قبر علیاکبر، یکی کنار قاسم، یکی کنار عباس… و مادری کنار قبر علیاصغر.
اما زینب… زینب هنوز ایستاده بود. چشم میچرخاند، دل میلرزاند… دنبال قبر حسین میگشت.
وقتی رسید، انگار تمام دنیا ایستاد. با صدای بغضآلود گفت:
السلام ای کشته راه خدا… السلام ای نور چشم مصطفی… داداش، ببین خواهرت برگشته… از شام ویران، با دلی ویرانتر…
و بعد، روضهای بیصدا شروع شد…
نبودی ببینی با ما چه کردند… بچههاتو زدند، با سیلی، با تازیانه… چشم عباس رو دور دیدند، رحم نکردند…
و آنجا، در دل خاک، زینب تمام داغها را شمرد…
مجلس یزید، داداش… اون لحظه که با چوب به لب و دندونت زد… من فقط نگاه کردم… چون دستهامو با زنجیر بسته بودند…
این دلنوشته، نه فقط روایت یک روضه است… بلکه صدای بغضیست که هنوز در دل تاریخ مانده…
و هنوز، هر وقت نام زینب میآید، دلها دنبال قبر حسین میگردند…
#به_قلم_خودم