فریادِ بیصدا (دعای عرفه به روایت دل)
نفس عرفه
ای آینهدارِ رازهای نهان،
ای که شنوندهای بیزبانِ نیازِ من!
امروز، در این بیابانِ وجود،
با دستانی تهی،
اما دلی لبریز از شرمِ “آنچه بود” و امیدِ “آنچه میتواند شد"،
بر آستانهات ایستادهام.
چه بگویم؟
سخن از کدامین نعمتِ تو آغاز کنم که مرا فروگرفته؟
نَفَس را که میشمیم، از توست،
نگاه را که میگشایم، هدیهات.
حتی این اشکِ شرم که بر گونه میغلطد،
از چشمهسارِ رحمتِ تو جاریست.
چگونه سپاس گزارم
درحالی که زبانِ سپاس، قاصر است
و عملِ سپاس، ناچیز در برابرِ آن دریای بیکرانِ بخشایشت.
ای وای بر من!
در سایهسارِ نعمتهای بیشمارت،
گاه قدم به وادی غفلت نهادم.
در پیچوخمِ خواهشهای نفس،
راهِ رضای تو را گم کردم.
اما امروز…
امروز در این عرصهی عرفاتِ جان،
با چشمی باز شده از خوابِ غفلت،
به تماشای عظمتِ بیکرانت نشستهام.
خورشیدِ وجودت، تاریکیهای اعترافِ مرا روشن میکند.
ای کاش!
کاش دلهایمان را چنان صیقل دهی
که آینهوار، جمالِ تو را بنمایانند.
کاش محبتات را در اعماقِ جانهایمان جای دهی،
تا هر جزوِ وجودمان، ترجمانِ عشق به تو گردد.
دریاب
این گدایِ درمانده را که جز به درگاهِ تو پناهی نیست.
دستم را بگیر،
چرا که راه، طولانی و توانِ من، اندک است.
بارانِ رحمتت را بر این خاکِ تشنهی قلبم بباران،
تا سبز شوم،
سبزی که تنها برای تو سر به آسمان بساید.
به حقِّ آن اشکهایی که در دلِ شبهای تنهایی برایت ریختهام،
به حقِّ این زمزمههای بیریایِ سحرگاهان،
مرا از قفسِ خودبینی رها نکن
مرا آن چنان کن که تو میخواهی،
نه آن چنان که هواهای گذرا میطلبد.
در کشتیِ نجاتت سوارم کن،
در اقیانوسِ طوفانزدهی دنیا.
ای ملجأِ بیملجَأها!
ای پناهِ بیپناهان!
اینک من،
با همهی کاستیها و خطاها،
اما با جرعهای از امیدِ بیپایانِ تو در دل،
خود را به کرامتت میسپارم.
تو را به عظمتت سوگند،
که ناامیدم مگردان!
آمین، یا ربَّ العالمین