حکایت چوبِ تربیت
میوهی چوبِ تربیت
در روزگاران دور، زمانی که سایهی امپراتوری سامانیان بر سرزمینهای شرق گسترده بود، امیرنصر سامانی، فرمانروایی جوان که تازه تاج سلطنت بر سر نهاده بود، شبی در قصر مرمرین خود در بخارا نشسته بود و خاطرات کودکی را مرور میکرد. بادِ خزان از پنجرههای مشبک میوزید و برگهای طلایی درختان باغ قصر را به رقص درمیآورد، اما ذهن امیرنصر درگیر خاطرهای تلخ بود: روزهایی که زیر دست مُعلِّمی سختگیر، الفبای حکمرانی را میآموخت.
خاطرهی چوبِ به
مُعلِّم، مردی بلندقامت با ریشی سفید و چشمانی تیزبین بود که همیشه چوبی از شاخهی درخت «به» در دست میگرفت. هر اشتباه کوچک امیرنصرِ خردسال، با ضرباتی سخت همراه میشد. روزی از روزها، وقتی کف دستش از شدت تنبیه سرخ شده بود، پسرک با چشمانی اشک آلود به دیوارهای خشتی مکتبخانه خیره شد و در دل سوگند خورد: «روزی که تاجدار شوم، انتقام این دردها را خواهم گرفت…».
سالها گذشت. امیرنصر، اکنون بر تخت نشسته بود، اما خاطرهی تلخ آن چوب، گاه وبیگاه همچون خاری در جانش فرو میرفت. تا اینکه شبی، در نور مهتابی که بر تالار قصر میتابید، نقشهای به ذهنش رسید. با صدایی آمرانه به ندیمی فرمان داد: «چوبی از درخت به از باغ بیاور… و مُعلّم را به حضورم بخوانید».
هدیهی مغازهی میوهفروش
مُعلّم که اکنون پیری خمیده بود، با شنیدن فرمان امیر، قلبش لرزید. در راه قصر، از ندیم پرسید: «آیا شاهزاده… یعنی امیر، هنوز از دستم خشمگین است؟». ندیم سر به زیر انداخت و پاسخ نداد. پیرمرد در گذر از بازار، ناگهان چشمش به میوهفروش افتاد که «به»های طلایی را به ردیف چیده بود. سکهای به دست فروشنده داد و بهترین میوه را برگزید و در آستینش پنهان کرد.
گفتوگوی شاخه و میوه
وقتی مُعلّم وارد تالار شد، امیرنصر چوبِ به را همچون شمشیری در دست گرفته بود. صدایش لرزید: «این چوب را میشناسی؟ هر ضربهات را بهخاطر دارم!». پیرمرد آرام آستینش را کنار زد و میوهی درخشان «به» را بالا گرفت: «قربان، این میوهی شیرین، از همان چوبی رسیده که روزی به دستان شما شکوفا شد… آیا شکوه امروز شما، ثمرهی همان شاخههای خشک نیست؟».
سکوت سنگینی فضای تالار را پُر کرد. امیرنصر به چوب نگاه کرد، سپس به میوهی طلایی… ناگهان خاطرهای از روزی که مُعلّم، نخستین واژهی «عدل» را به او آموخت، در ذهنش زنده شد. چوب از دستش افتاد و اشک در چشمانش حلقه زد.
نیمکتهای که درخت میشوند
امیرنصر نهتنها خشمش را رها کرد، بلکه زمینهای پهناور و مقرری سالیانهای به مُعلّم بخشید. سالها بعد، وقتی از او پرسیدند چرا آن روز بخشید، پاسخ داد: «همهی ما نیمکتهای چوبی مکتب خانهایم… برخی معلمانمان آب میدهند تا میوهی وجودمان شیرین شود».
و اینگونه شد که قصهی «چوبِ به» در سرزمین سامانیان، نه به کینه، که به نمادی از شکوفایی بدل گشت. هنوز هم در باغهای بخارا، وقتی باد از میان شاخههای درخت «به» میگذرد، زمزمهی روزی را بازمیگوید که یک میوه، خشمِ سالیان را به شکوفههای امید تبدیل کرد…