حکایت بیقراری در سایهسار انتظار
حکایت ما
روایت بیقراری مردمانی است که از پس شیشههای غبارگرفتهی دنیا، چشم به افقِ غیبت دوختهاند
آنان که در سایهسارِ انتظار، نَفَسهایشان با نسیم ظهور گره خورده است.
ما خورشید را گم نکردهایم، خورشید در افقِ جانِ امام غایب میتپد؛ ولی ما آینههایمان را به زنگارِ غفلت بستهایم.
دوری ما نه از آفتاب که از خویشتن است؛ از تاروپودِ وجودی که هر رشتهاش باید به ریسمانِ ولایت گره میخورد.
حکایت ما
قصهی گمگشتگانی است که کویرِ دنیا، ردپای فطرتشان را به باد داده.
اما هنوز هم میشود در سجادههای شکسته، آهی یافت که نَفَسِ «یا مهدی» را در سینه میغلتاند.
بیایید دست به دامنِ آیاتِ مهربانی شویم که در لوحِ دلِ ائمه نوشتهاند.
بیایید به شاخسارانِ نورانیِ عصمت چنگ زنیم؛ شاید از شاخههای نیایش، نردبانی به آسمانِ ملکوت برآید.
ما جمعه را نشانه گرفتهایم، نه چون روزی از روزهای خاک، که چون موعدِ وعدهگاهِ ظهور.
تو را خواندیم تا قلههای غربت در وجودمان فرو ریزد و قدمهایمان بر جادهی مقاوت استوار بماند.
همهی لحظههای ما، زمزمهی عطشی است که تنها با بارانِ آمدن تو سیراب میشود؛ آن از جنسِ رحمت، از آسمانِ امامت تا زمینِ تشنگان.
حکایت ما
روایتِ خاکی است که هنوز امیدِ روییدن دارد. هر ذرهای منتظرِ نسیمِ قیامتی است که از مشرقِ جانِ مهدی(عج) وزیدن بگیرد…