ثمره صبر و علم؛ داستان شگفتانگیز کسائی از فقر تا عزت
ثمره صبر و علم؛ داستان شگفتانگیز کسائی از فقر تا عزت
کسائی در ایام تحصیل
در کتاب خزاین، صفحه ۴۵۴ آمده است:
منقول است از کسائی که گفته است:
در ایام تحصیل علم، روزگار را به فقر و فاقه میگذرانیدم و هر بامداد که صبح صادق میدمید، دراعه طلب کرده و پوشیده و به مدرسه میشتافتم.
در رهگذر من مرد بقال فضولی بود.
هر روز از من سؤال میکرد که:
ای هرزهگرد، به کجا میروی؟
ترک این شغل بیحاصل کن و به کسبی برو که قوت لایموتی از آن پیدا شود.
در این اثنا روزی با من خطاب کرد که:
هنوز وقت آن نشده که این کاغذپارهها را در حفرهای بریزی و آب در آن بندی تا سبز شود؟
من از سرزنش او متقاعد نمیشدم و به محنت صبر مینمودم تا در فنون علم به درجه قصوی رسیدم.
اما از فقر و پریشانی به مرتبهای بودم که قدرت خرید جامهای نداشتم.
همسایهای داشتم که گاهگاه مرا میرنجانید.
روزی از خانه برآمدم، دیدم بر سر کوچه کوشکی بنا نهاده که راه را تنگ نموده و عبور سواره از آن میسر نبود.
گفتم:
مرا نیز در این راه حق آمد و شد هست، چرا این کوشک را ساختی؟
گفت:
هرگاه هودج تو خواهد از اینجا بگذرد، بفرما این کوشک را خراب کنند.
من به این طعنهها صبر مینمودم.
روزی بر در خانه خود ایستاده بودم، ناگاه ملازم امیر بصره آمد و گفت:
امیر را اجابت کن.
گفتم:
او را با من چه رجوع است؟
من با این جامه به مجلس نتوانم آمد.
ملازم رفت و بعد از ساعتی بازگشت.
یک دست جامه قیمتی و هزار مثقال طلا پیش من گذاشت و گفت:
این جامه را بپوش و نزد امیر حاضر شو.
من به موجب فرموده او عمل نمودم.
چون نظر امیر بر من افتاد، گفت:
خلیفه فرموده است که به جهت تعلیم فرزندان او، امین و مأمون، تو را به بغداد ببرم. باید رفت.
در همان روز استعداد راه دیدم و روانه شدم.
چون به خدمت خلیفه رسیدم، امین و مأمون را نزد من آوردند و در وقت شروع تعلیم، طبقهای زر نثار کردند.
در آن روز چندان زر جمع کردم که هرگز تصور آن نکرده بودم.
هر ماه ده هزار دینار به جهت وظیفه من مقرر کردند.
چون مدتی گذشت، روزی هارون گفت:
اراده دارم که امین و مأمون به منبر رفته خطبه بخوانند.
گفتم:
در این فن ایشان را یگانه روزگار کردهام.
در روز جمعه، امین به منبر رفت و خطبهای نیکو انشا نمود.
در آن روز امرا و اعیان دولت طبقهای زر نثار کردند و اموال غیرمحصور حاصل شد.
هارون نیز انعامی تمام در حق من نمود و گفت:
هر آرزویی داری بخواه.
گفتم:
از دولت امیر مرا آرزویی نمانده است، اما میخواهم رخصت فرمایی به بصره رفته باشم و کسان و خویشان خویش را دیده و انعام خلیفه را در حق من مشاهده نمایند و بازگردم.
هارون حکم نوشت که والی بصره با جمیع اعیان مرا استقبال نمایند و هفتهای دو نوبت به دیدار من آیند.
چون به بصره رسیدم و اهل شهر در رکاب من بودند، به سوی خانه خود رفتم، در حالی که در هودجی زرنگار قرار داشتم.
چون به کوشک همسایه رسیدم، هودج نمیگذشت.
امر کردم تا کوشک را خراب کردند.
پس از آن، بقال با تحفهای و جمعی نزد من آمد.
چون نظر من بر او افتاد، گفتم:
ای شیخ، دیدی که از آن کاغذپارهها چه درختی سبز شد و چه ثمری بار داد؟
مرد بقال زبان به اعتذار گشود و به جهل خود معترف گردید.