معتاد به رنج هستی؟ راز زنی که در عروسی، شادی را به جای اشک خرید! (فقط ۲ دقیقه!)
اعتیاد به رنج
شما به چی اعتیاد داری؟
چند وقت پیش به یک عروسی دعوت شده بودم.
همیشه دوست داشتم کنار میزهای اصلی بنشینم، اما آن روز دیر رسیدم. وقتی سالن را نگاه کردم، دو خانم جوان کنار میز عروس نشسته بودند.
در میز ما یک خانم میانسال با دختر حدوداً ۹ ساله و یک خانم دیگر که ظاهرا مادرشوهر عروس خانم بود، نشسته بودند.
من هم کنار آنها جا گرفتم و برای پرت کردن حواسم، شروع به چت کردن با دوستم کردم.
بعد از گذشت یکی دو ساعت مراسم،
متوجه شدم خانم میانسالی که دخترک همراهش بود، آرام گریه میکند.
خانم مقابلش که چهرهای آرام و پخته داشت، با او صحبت میکرد.
بیاختیار گوشم به گفتگوی این دو کشیده شد.
گویا مادرشوهر و خواهرشوهر این خانم، سر میز دیگری نشسته بودند،
و او دخترش را فرستاده بود تا به بهانه برداشتن شیرینی، حرفهای آنها را بشنود.
دخترک وقتی برگشته بود، هرچه شنیده بود—از انتقادهای تند مادر شوهرش درباره لباسش تا گلایه از رفتارهایش—را برایش تعریف کرده بود.
خانم پختهای که روبهرویش نشسته بود، با لحنی مادرانه گفت:
«تا وقتی این اعتیاد به رنج کشیدن رو ترک نکنی، زندگی همین شکلی میمونه.»
برایم عجیب بود. مگر میشود آدم به رنج کشیدن معتاد شود؟!
من عاشق یادگیریام.
همیشه فکر میکنم هر جمعی، یک کلاس درس است.
آن روز هم در میز عروسی، در یک کارگاه روانشناسی شرکت کرده بودم:
یک مادر «معتاد به رنج»، یک راهنمای دانا، و من که مشتاقانه گوش میدادم.
خانم راهنما رو به مادر گریان کرد و پرسید:
«از کی معتاد شدی؟!»
خانم با تعجب گفت: «من که هیچی مصرف نمیکنم! حتی قرص هم نمیخورم.»
خانم راهنما ادامه داد:
«چرا! هر روزت پر از رنجه. مگر امروز عروسی نیومدی که شاد باشی؟»
خانم گریان گفت: «چرا… ولی اونا همش بهم گیر میدن!»
خانم راهنما گفت:
«تو امروز به خاطر آماده شدن برای این مراسم، کلی وقت گذاشتی.
اما همین که نشستی، دخترت رو فرستادی تا از میز اونور مواد (حرفهای زهرآگین) برات بیاره!
حالا هم داری رنج میکشی و اشک میریزی.»
نگاه این زن دانا مرا هم مجذوب خود کرده بود.
خانم گریان که انگار برای اولین بار این حرفها را میشنید،
آرام شد و پرسید: «پس چکار کنم؟ اونا همیشه پشت سرم حرف میزنن!»
خانم راهنما پاسخ داد:
«کار همیشه فروشندهها، فروشه.
تو چرا خریدار کالای اونها هستی؟
تا وقتی پول توجهت رو بهشون ندی،
هیچکس نمیتونه تو رو مجبور کنه این حرفها رو بخری!»
و ادامه داد:
«تو انتخاب کن:
میخوای امروز خریدار آرامش باشی،
یا رنج و اشک؟
همه دنیا پر از فروشندهست؛
مهم اینه تو جیبت رو به روی چی باز میکنی!»
این نگاه برایم مثل یک کشف بزرگ بود.
خانم راهنما اضافه کرد:
«اگر هر صبح از خودت بپرسی:
“امروز میخوام چه احساسی رو بخرم؟”
دیگه اجناس بنجل (حرفهای منفی) رو نمیری توی سبد خریدت!»
صحبتهای آن روز، دنیای من را تغییر داد.
حالا هر وقت کسی شروع به منفیبافی میکند،
از خودم میپرسم:
«آیا حاضرَم پول گرانِ آرامش ام رو بدم در ازای این کالای بیارزش؟!»
یادتان باشد:
ما همیشه حق انتخاب داریم.
پس امروز شما خریدار چه هستید:
رنج؟ شادی؟ رشد؟ یا…؟