قلاب هاي پيش روي خود را میشناسید؟
مردي گرسنه و فقير از راهي عبور مي كرد و با خود می گفت: «خداي من چرا من بايد اينگونه گرسنه باشم. من بنده تو هستم و امروز از تو غذايی مي خواهم. تو به من دندان داده اي ، نان هم بايد بدهی.»
همانطور كه با خود در فكر بود به رودخانه ای رسيد. او به امواج رودخانه نگاه مي كرد و در افكار مريض و پر از درد خود غرق بود. ناگهان از دور برقی به چشمانش زد. خيلی خوشحال شد. فكر كرد كه حتما سكه طلايی است كه خدا براي او فرستاده تا او سير شود. به سمت نور دويد تا زودتر سكه را بردارد و با آن غذایی بخرد. اما هر چه قدر نزديك تر می شد نااميدتر مي شد.
وقتی به آن شي فلزی رسيد ديد كه يك قلاب ماهيگيری است. مرد آن را برداشت. نگاهی به آن كرد ولی نفهميد كه آن شی چيست. او قلاب را به گوشه ای انداخت و رفت و در افكار پر از ياس و ناكامی خود غوطه ور شد. نمی دانست آن قلاب برای او آنجا گذاشته شده بود تا ماهی بگيرد و خود را سير كند. خدا به او پاسخ داده بود ولی او آنقدر هوش و ظرفيت نداشت كه آن پاسخ را بشنود.