فریاد آخرین نفس
14 مرداد 1404 توسط صفيه گرجي
فریاد آخرین نفس
کاروان! صبر کنید…
دستهایم را بگیرید،
قبل از آنکه نفسهایم تمام شود،
مرا برسانید به آستان او.
به آن کویر عشق،
به آن آفتاب همیشه طلوع…
از مردن نمیترسم
اما از این میترسم که بگویند:
او لایق دیدار سیّدالشهدا نبود.
این جمله، از هر مرگی سهمگینتر است.
حتی خاک کربلا هم اگر بشنود،
از غصه میسوزد…
پس فریاد میزنم: کربلا! کربلا
دوست دارم بیایم…
اگر چه پایم لنگ است و قلبم بیمار،
اگر چه دیر رسیدم و بار گناه سنگین است،
کاروانیان نور اربعین
یک جا برای من هم باز کنید.
من هم اشک دارم،
من هم دل شکستهای دارم که فقط حسین(ع) خریدارش است.
مرا رد نکنید…
تا لب گور هم اگر برسم،
فریاد میزنم:
مرا ببرید پیش او،
تا نگویند که این گدای محبت،
درگاهش را نشناخت…