حکایت. نصيحت نسنجیده
20 فروردین 1404 توسط صفيه گرجي
گاو گفت: ما گاوها باید هم کار کنیم هم شیر بدهیم و در آخر همه ما را به دست قصاب میدهند.
خر دلش سوخت و به گاو گفت: خودت را به مریضی بزن و از جایت تکان نخور.
گاو فردا به نصیحت خر عمل کرد. مرد روستایی که کارش مانده بود، خر را برداشت وبه مزرعه برد وخیش بست تا زمین را شخم بزند. خر که از نصیحت خود پشیمان شده بود پیش خودش گفت: بهتر است من هم خودم را به مریضی بزنم.شب وقتی به طویله رسید به گاو گفت: امروز وقتی مرد روستائی با دوستش صحبت می کرد گفت: گاوم بیمار است، می ترسم بمیرد، می خواهم او را به قصاب بفروشم.
گاو ترسید و گفت: از فردا می روم و کار می کنم.
خر خوشحال شد و شب را خوابید.
فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت: تو هم یک خیش بردار و با این خر کار کن و یک تکه چوب هم با خودت ببر که به فکر تنبلی نیافتد.